شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گويی ببر
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پيش چشمم کمتر است از قطرهای
اين حکايتها که از طوفان کنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصهای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند