ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عيب کس به مستی و رندی نمیکنيم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت ميگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
مجموعهای بخواه و صراحی بيار هم
بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم
چون کانات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم