چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
خرد که قيد مجانين عشق میفرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه
چه نقشهها که برانگيختيم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زيبای او به جای سپند
به غير خال سياهش که ديد به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه
مرا به دور لب دوست هست پيمانی
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای ميخانه