ایضاًله
ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
ایضاًله
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او
افسوس که تیر جنگ میبارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ میبارد از او
ایضاًله
ای باد حدیث من نهانش میگو
سر دل من به صد زبانش میگو
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد
میگو سخنی و در میانش میگو
ایضاًله
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده